یک خاطره
چند روز پیش به عنوان مستمع آزاد در کلاس استادِ نامداری حاضر شدم. چند باری در گذشته فرصت این را داشتم که مصاحبتی با ایشان داشته باشم. مولف چندین کتاب است و نمیشود در جمع های منتقد جریان اصلی اقتصاد بنشینی و اسمی از او نشنوی. یادم است دانشجوی دکترایی هم داشت که کم در وصف ایشان مداحی نمیکرد.( به عمد از کلمه مداحی استفاده کردم)
حافظه ام بد نیست اما علاوه بر آن همیشه دفترچه کوچکی همراهم هست تا یادداشت بردارم. تا شروع به نوشتن کردم دیدم ای دل غافل! باز این سخنانِ تکراری شروع کرد به چرخیدن در هوای آلوده سربی تهران. گفتم شاید ایراد در مستمع است تا صاحب سخن را به ذوق نمی آورد اما باز به خاطرم آوردم که در جمع هایی با افراد و سوال های متفاوت هم باز همین افاضات را شنیده ام.
قسمتی از کتاب قمار عاشقانه
یاد این قسمت از کتاب «قمار عاشقانه» عبدالکریم سروش افتادم:
«وقتی شما آثار او را میخوانید، احساس میکنید وارد فضاهای تازه ای شدهاید و حقیقتا عید شدن را در خود تجربه میکنید. شاید در تمام مثنوی کمتر از چهار یا پنج مورد باشد که مولوی بگوید، ما در گذشته چنین گفتهایم. این شخص اصلا در بند گذشته نبود. یعنی هرروز نو میشد. آدمیان طراوت خود را از دست میدهند، چون در گذشته متوقف مانده اند. اما کسی که از زمان یا به تعبیر آن بزرگوار از “ساعت” رهایی یافته، عید شدن را به مثابه امری جاری و طبیعی و استثنایی در خویشتن تجربه میکند.»
جمله تلوین ها ز ساعت خواسته است / رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی / چون نماند محرم بی چون شوی

«پویایی و ایستایی» جز 3 شاخص مهمی است که در دسته بندی افرادی که با آنان تعامل مستمر دارم، به کار میبندم.
سوالی که ماموریت روزانه من است:
دغدغه ها، دانسته ها و مدل ذهنی مان چقدر پویایی دارند؟ برای پویایی شان چه میکنیم؟