پیشنوشت: قصد دارم وبلاگ را تا حد امکان بهروز نگه دارم. نوشتههای قدیمیام را برداشته بودم تا در فرصتی مناسب دوباره با تغییراتی منتشرشان کنم.
زمانِ گفتوگو مربوط به مرداد ماه 97 میباشد. به نظرم میتوان تعداد گفتوگو هایی که حس و حال و محتوا هایش با استعمالِ فکری، مندرس نشوند را به عنوان شاخصی جهت زندگی در نظر گرفت.

کدام نویسندهای را در جهان میشناسید که از خود نپرسیده باشد «برای چه مینویسم؟» و کدام نویسنده ای را میشناسید که به دنبال این سوال دست از نوشتن کشیده باشد؟
نونِ نوشتن
کسی را دیدم که منتقدان ادبی او را در حد بالزاک و تولستوی میدانند:
محمود دولتآبادی
سه سال پیش قصد داشتیم جهت تجمیع نوشتههایمان، وبلاگی را برای خودمان دست و پا کنیم و در به در دنبال اسم میگشتیم. درست است که میگویند نام مهم نیست و ابتدا محتوا را جور کنید اما وسواس بینامی راحتم نمیگذاشت.
من و دوستان چندین روز به دنبال اسم گشتیم که هم جدید باشد و هم متناسب فعالیتمان (آن وبلاگ ادامه پیدا نکرد و من اینجا شروع به نوشتن کردم)
در همان زمان در حال تماشای مستندی راجع به محمود دولتآبادی بودم که نام یکی از کتابهایش بر دلم نشست: نون نوشتن.
جرقهای در ذهنم زدهشد که خب برای آغازِ کار نام خوبی است و فردایش هم کتاب را تهیه کردم و خواندم.
کتابهای اتوبیوگرافی را به دلیل آشنایی با مدل ذهنی افراد میپسندم. از زندگی خود در آن کتاب بین سالهای ۵۹ تا ۷۴ گفته است.
برای کنگره ادبی سه نسل با شعر معاصر به تبریز آمده بود. اینکه صدای کسی را بشنوی و همزمان نوشتههایش را با صدای خودش در ذهنت مرور کنی، بی اغراق یکی از تجربههای عجیب و ماندگار زندگی است.
شنیده بودم که دو انگشت دست راستش را میبندد، تا راحتتر قلم در دست بگیرد؛ این بار هم برای راحت قلم در دستگرفتن جهت امضای کتابها، انگشتانش را بسته بود. صدای خشدارش از نزدیک با چیزی که در تلویزیون و فیلم شنیده میشد، بسیار تفاوت داشت.
میشد صداقت جملههای کتابش را که نوشته بود تا امروز با عشق به انسان و با آرزوی بهروزی آدمی و زندگی آدمی کار و زندگی کرده در رفتارش مشاهده کرد.
به سمت بازار حرکت کردیم.
همینکه در ماشین نشستیم سوالهایم را شروع کردم؛ اولین سوالم راجع به این بود که شما زندگی سختی داشتهاید؛ به نظرتان ما نسل سوسولی هستیم یا زندگی این روزها سخت شدهاست؟ (زندگی سخت او شامل کار کردن از کودکی، از دست دادن اعضای خانواده، سرپرسی بچههای برادرش، زندانی سیاسی رژیم شاه، بیپولی و نداری و موارد زیادی می شود که میتوانید بخوانید).
لبخندی زد و گفت:«هستن را خوش است، باید ساخت و جلو رفت و سعی کرد وضعیت را بهبود بخشید».
وقتی از توصیههای پدرش پرسیدم، برگشت و با چشمان کوچک و گردش با دقت نگاهم کرد و گفت: «درست است، هنوز هم کار، کار، کار وسیله نجات آدمی است؛ هم نجات فرد، هم نجات جمع».
توصیهای نکرد اما باز تکرار کرد: «پیشنهادش به جوانان این است که کار کردن را جدی بگیرند» (فکر کنم متوجه باشیم که کار با شغل و مشغولبودن متفاوت است).
از شببیداریهایش یادیکرد و گفت: «هنوز هم در سکوت شبها جایی که فقط من و خداییم، کار میکنم». از خرق عادت برای بزرگیکردن گفت و بعد هم گفت: «از اعمالم پشیمان نیستم و از مسیر طی کرده زندگیام رضایت دارم».
بلی این فرد خارق العاده است چون نفس انجام کاری که 15 سال از بهترین سال های زندگی اش را وقف آن کرده در چارچوب هیچ عادتی نمی گنجد.
پنهان نمی کنم که من از بردباری، ایمان و اراده ی خودم در کار گلایهمند نیستم و ازینکه بهترین دوران زندگی خودم را صرف نوشتن کلیدر کرده ام، پشیمان نیستم و امیدوارم حرکت زندگی هم به من این اطمینان را بدهد که حق دارم از ایثار جوانیِ خود در انجام چنین کاری پشیمان نباشم.
نونِ نوشتن
از ریختِ ذهنی (الگویی که اشخاص قضایا و مرایا و مناسبات را بر طبق آن بسته بندی میکند و شکل میبخشد)پرسیدم، که آیا تغییری مشاهده می کند یا نه؟ گفت: «که در حال تغییر است».
زمانی که در بازار تبریز با او پیاده روی میکردیم این جمله در سرم میچرخید:
خوب است و لازم است دانسته شود که «من» یا «ما» ی نویسنده برکدام زمین و در میان چگونه مردمی قدم برمیدارد. راستی را، چگونه میتوان این دو وجه عمده زندگانی را –که وجود و حضورِ نویسنده فقط در چگونگی ارتباط با آن معنا و قواره پیدا میکند- درک کرد و شناخت؟ منظورم کوشش برای درک زمانه است. حیرانم!
نونِ نوشتن
فی الواقع او خوب میفهمید شرایط زمانه را. از افطاری رییس جمهور پرسیدم و او گفت: «شاید الان شرکت نکنم اما آن زمان افرادی ادعای مردمی بودن داشتند که پای خودشان علیه مردم گیر بود (صراحتا بحث شیر خشکهای تقلبی را مطرح کرد) و من نمیخواستم با آنها همراه شوم». حتی راجع به فوتبالدیدن هم صحبتهای جالبی داشتیم.
اینها را گفتم تا حرف اصلیام را بگویم:
زندگی اکثر ما با دلار سیزده هزار تومانی، با تحریم، بیتحریم؛ از متوسطِ زندگیِ بزرگانی که امروز مایه افتخار جامعه خود هستند، سختتر نیست.
در برابر همه این مشکلات دو راه حل است: ناله کنیم و در توییتر و تلگرام چرخ بزنیم و ناامیدانه بهانهای برای درجا زدن داشته باشیم یا اینکه کار کنیم، مهارتافزایی کنیم، خودمان را بهتر کنیم و ارزش بیافرینیم.(این بحث هیچ ارتباطی با اراجیفِ موعظهگرانِ موفقیت و چرندیات مبشرینِ ثروت های قانونِ جذبی و پرت و پلاهای سخنرانانِ انگیزشی ندارد).
برای یک فردِ انسانی و همچنین برای یک جامعه انسانی، فاجعه وقتی به اوج خود میرسد که احساس کند هیچ نقشی در پیشبرد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمانی باز ببیند که دارد از پا در میآید.
نونِ نوشتن
در اینکه تحت هر شرایطی کار کردن و ارزش آفرینی یک باید است و با هیچ بهانه ای نمیشود منفعل بودن را توجیه کرد هیچ شکی نیست ولی از این نکته هم نمیشه گذشت که این شرایط رو باید برای خودمون در نظر بگیریم (مثالش مطلبی هست که یه زمانی محمدرضا توی وبلاگش نوشته بود و مثال اون معتاد بودن خودش یا دوستش بود)و هنگام صحبت درباره ی جامعه یا دیگران، جملات آخری که از کتاب نون نوشتن گذاشتید خیلی بیشتر به شرایط امروز ما میخورن و همونطور که صحبت کردن درموردش و غر زدن و بهانه جویی فایده نداره که هیچ بلکه ممکنه عده ی زیادی رو هم به بی عملی و نا امیدی بکشونه، ولی انکار اون یا درنظر نگرفتنش هم میتونه چشم ما رو به روی بسیاری از واقعیت های موجود ببنده. توی همون زمانی که بزرگان ما رشد کردن عده ی بسیار زیادی از مردم عادی که قرار نبوده هیچوقت مثل بزرگان بشن هم زندگی هاشون بر باد رفته. غمی که با خوندن کتاب های دولت آبادی عزیز تمام وجود آدم رو فرا میگیره هم ناشی از همون نابسامانی شرایط زندگی مردم هست.
راجع به برباد رفتن زندگی ها هم نظرم با شما.
در نظرم این بود که اکثر مخاطب های فعلیم یک قشر های محدودی از جامعه و جوانان رو تشکیل میدن که این صحبت ها میتونه در نوع نگاهشون به مشکلات کمکشون کنه.
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید.
به به ! بهنام جان چه لذتی بردم از این پستت!
اتفاقا چند روز پیش کتاب نون نوشتن رو خوندم. ازش هم یه پست نوشتم تو وبلاگم. پسر عالیه این محمودخان قصه ما! از بین همه اون حرفهای کتابش، بیشتر یه چیزش منو شیفته کرد. هیمنکه این بشر اصلا از گذشتش پشیمون نیست! چه حس و حال خوبی داره وقتی اینطوری با خودت حال کنی! آقا من نمیتونم اینقد روالطور از گذشتم حرف بزنم! چطور میشه اینقد در صلح درون باشی از بدبختیای زندگی ننالی آخه :/
پیام آخرت رو هم دوست داشتم. منم به همین نتیجه رسیدم. هیچ هم حرفت با سخنرانای مسخره قانون جذبی و اینکه کائنات دورت میچرخه یکی نیست.
عشق کردم وقتی عکست رو کنار این اسطوره دیدم. با اون عینکها و موهای سیخ سیخش :))))
خوشبحالت که دیدیش. حسودیم شد بهت
محمد جواد عزیز،
ممنون از وقتی که گذاشتی و نظرت رو نوشتی.
به نظرم(صزفا حدس) وقتی که یک انسان ارزش و منزلت خودش رو بدونه و یه نگاه وقع طور داشته باشه به خودش(شاید عزت نفس بالا) میشه همینی که میبینی. یعنی خودش هست و خودش.
یک شانس بود بودن در کنار ایشون. و چقدر جالبه برای خودم که خوش شانسی برای من معمولا با شادی همراه نیست 🙂
مراقب خود باش در این آب و هوای زمانه
مرسی ازت بهام جان:)
ممنون میشم ایمیلت رو هم چک کنی!
خیلی خوبه که از این دیدار و حس و حالش نوشتین
ایا بگم خوشبحالتون که تونستین ایشون رو از نزدیک ملاقات کنین یا خودتون این موضوع رو میدونین نگفته
چقدر اون جمله ای که گفتن از گذشته شون پشیمون نیستن برام قشنگ بود
منم همیشه میگم توی گذشته کارایی که شده و کردی پشیمونی نداره
چون لحظه به لحظه اون ساعات رو تو زندگی کردی حضور داشتی
پس پشیمونی نداره
آره دقیقا این حس پشیمونی هی لحظه به لحظه مثل خوره روح آدمو میخوره.
ممنون از اینکه نظرت رو نوشتی
دلم خواست که …
عجب تجربه ای بود دیدن ایشون.
شاید همین جمله برای این روزها کافی باشد. این روزهایی که مشکلات شخصی و اجتماعی چنان گلوت رو فشار میدهند که بعد از هر بازدم امیدی به دم بعدی نداری.
وقتی میشنوم “هستن را خوش است، باید ساخت و جلو رفت و سعی کرد وضعیت را بهبود بخشید”، انگار این جمله در این لحظه و در این ثانیه برای من گفته شدهاست. باید بشنوم “هستن را خوش است”.
خوشحالم که مفید بوده 🙂