«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میاید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک؛ فضا؛ رنگ؛ صدا؛ پنجره؛ گل؛ نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار؛ از پشه؛ از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم»
زندگی یعنی چه؟
اوریانا وقتی با این سوالِ الیزابتِ کوچک و شاد مواجه شد، تصمیم گرفت با بخشیدن از سرمایه گرانبهای خود، جوابی درخور به او بدهد. فردای همان روز به ویتنام رفت تا چهره های دیگری از بشر را منعکس سازد. به هرحال از چریکِ ضد فاشیست جنگ جهانی دوم، جز این هم انتظار نمیرفت.
در منگی صبح غوطه ور بودم که چشمم به این کتاب افتاد. چند صفحهای خواندم وچنین ملتفت شدم که برای فهم زندگی میتواند مفید باشد.
.قسمت هایی از فصل اول کتابِ «جنگ، زندگی و دیگر هیچ» را با شما به اشتراک میگذارم.

شاید به خاطر یافتن جواب سوالی که نتوانسته بودم آن شب به الیزابتا بدهم: «زندگی یعنی چه؟» شاید هم وقتش رسیده بود که بفهمم مرگ هرگز در بهار دوباره متولد نمیشود.
من به این فکر میکردم که در آن طرف دیگر دنیا، بحث و غوغا بر سر این است که آیا صحیح است قلب آدم بیماری را که فقط ده دقیقه از زندگیاش باقی مانده درآورد و به جای قلب بیمار دیگری گذاشت تا او شفا یابد؟ در حالی که اینجا هیچ کس از خودش نمیپرسید که آیا صحیح است جان یک انسان جوان و سالم و پاک را بگیرند؟ و نفرت و خشم مرا در بر میگیرد، به زیر پوستم میخزد و مغزم را سوراخ میکند. با خود قرار گذاشته ام که این از هم گسیختگی دنیا را برای دیگران هم تعریف کنم و به خاطر این از هم گسیختگی بود که این دفتر خاطرات برای تو نوشته شده، الیزابتا.
برای تو که هنوز نمیدانی روی کرهای که با تلاش ها و معجزه ها زندگی انسان رو به مرگی را نجات میدهند، باعث مرگ صدها و هزارها و میلیون ها موجود زنده و سالم میشوند. میدانی زندگی خیلی بیشتر از لحظهای است بین وقتی که به دنیا میآییم و وقتی که میمیریم.
من برای شناخت بشریت به اینجا آمدهام. به خاطر این که دلم میخواهد بفهمم مردی که مرد دیگری را میکشد، در جست و جوی چیست؟ و وقتی آخرین گلوله را در بدن مردی فرو میکند، به چه میاندیشد. من برای ثابت کردن عقیده ای که همیشه به آن معتقد بودهام به اینجا آمدهام و آن پوچی و احمقانه بودن جنگ است و فکر میکنم جنگیدن، قاطع ترین دلیل حماقت بشر است. من برای این به اینجا آمدهام که بگویم مردم چقدر دورو و مزور هستند و تا چه حد اندازه این دورویی به نهایت درجه میرسد.
مسخره است وقتی هو و جنجال مردم را برای تعویض قلب میبینیم و بعد همین مردم در برابر کشته شدن میلیونها جوان سالم که درست مانند گاوها در سلاخ خانه میمیرند، سکوت میکنند و معترض نمیشوند.
زنده بودن چه خوب است. چه خوب بود اگر میشد ازینکه زندهایم، همیشه خوشحال باشیم و آن وقت میتوانستیم حس کنیم که صبح صورتت را با یک لیوان آب شستن چه لذتی دارد. حتی اگر شب قبل با لباس سربازی عرق کرده خوابیده باشیم و کیسه خوابمان هم بوی بد بدهد و یافتن یک مستراح کار فوق العاده عذاب آوری باشد.
اهمیت «اصالت وجود» را به خوبی میتوان در میان نوشته های فالاچی تشخیص داد. باز قسمت هایی دیگر ازین کتاب را به اشتراک خواهم گذاشت.