در فرآیند سوگواری، این جهان بیرونی است که خالی شده است و چیزی را از دست داده است، اما در افسردگی این خویشتن درونی ماست که خالی و فقیر شده است.
زیگموند فروید
اگر این روز ها قرنطینه نیمبندی را تجربه میکنید، احتمالا احساسات مشابهی را با آن چه که نقل میکنم تجربه کردهاید.
خب ماسک را میزنیم و آماده رفتنیم. بند کفش هایم را بستم. به زمین که نخورده بود در این اواخر؟ کثیف بود؟ خب حالا پایین رسیدنی ضدعفونی اش میکنم.
آسانسور را میزنم.
خب جز خودمان که دست کسی نخورده است به کلید این واحد.
با دستمالی G را میزنم.
تا به پایین برسم با خودم فکر میکنم که آیا تنفس فرد کرونایی در آسانسور میتواند مرا بیمار کند یا نه؟
به خودم میگویم دیگر زیاد سخت میگیری و بعد دعوایی دو نفره در ذهنم شروع میشود. یکی محتاط و آن یکی کمی سهلگیرتر.
در خیابان که راه میروم به ماسک افراد دقت میکنم. به فاصله نسبی شان.
بد و بیراهی میگویم به کسی که سیگاری دود کرده و پیاده رو را مایملک شخصیِ تنفسی اش میداند.
به مانند جنگندهای با راداری مجهز، به تنظیم فاصله خودم دقت کافی دارم و در حالِ شناسایی موقعیت های پرخطر هستم.
با هر خریدی کارت و کیف پول و دست هایم را ضدعفونی میکنم و بعد فکر میکنم به اثرات جذب پوستیاش و آثار بلند مدتش. باز در ذهنم آشوبی به پا میشود که ول کن دیگر و سخت نگیر.
چرا دارم این هارا میگویم؟
چون عواملِ بحرانزا معمولا تا این حد از کارهای ساده و بدیهی ما را مورد هدف قرار نمیدادند.
به همین دست دادنِ ساده فکر کنید.
بیش از دو هزار سال است که ما باهم دست میدهیم. شاید هم ازین به بعد باید بگویم دست میدادیم.
فرمانروایان و آشور بابل برای اتحاد با همدیگر دست دادند. در حدود 9 قرن قبل از میلاد مسیح.(+)
شاید حتی قبل از آن.
با همدیگر دست میدادیم به عنوان نمودِ حسن نیت.
من سلاح یا سنگی در دست ندارم. بعد دست همدیگر را تکان میدادیم تا بفهمیم چیزی در آستین مان مخفی نکردهایم. خب وضعیت این روز ها را ببینید.
من با تو دست نمیدهم چون تو را دوست دارم.
مهم است؟ نمیدانم. بحثم سر این است که چیز های بدیهی را از دست دادهایم.
زمانی بیرونبر بودن کافه و رستوران ها نشانه ای از کیفیت و شاید محصولی متفاوتتر بود.
الان همه آن مکان هایی که به بهانه غذا و کافه دور هم جمع میشدیم، با برچسبِ فقط بیرون بر ما را از کفیتی در زندگی محروم کرده اند. (رستوران فقط برای غذا خوردن نیست)
اگر خانواده ای عزیزی را از دست داشته باشد، حتی مراسم تدفین هم با اصول و ضوابط خاصی برگزار میشود.
فروید در سال 1917 مقاله ای نوشت تحت عنوان ماتم و مالیخولیا.
احتمالا برای ما به عنوان موجودی نسبتا منطقی و میرا این مساله ای واضح باشد که به هرحال روزی در این جهان نخواهیم بود. خب واضح است اما دردناک. این برای فروید سوال بود که چرا.(+)
انگار فروید در میانه جنگ جهانی اول، زمانی که افراد بسیاری در اروپا با مرگ عزیزانشان دست و پنجه نرم میکردند به فکر مفهوم سوگواری افتاد.
سوگواری را از دست دادن اُبژهای که سرمایه گذاری هیجانی و غریزی زیادی روی ان انجام شده است، تعریف میکنیم. ابژه همان مشاهده شونده است.
این روزها چیزی که از دست داده ایم احتمالا سبک زندگی ما است. پذیرش این حقیقتِ از بین رفتن ابژه، برای ما دردناک و همراه با رنج خواهد بود.
کسینجر میگوید جهان به مانند پساکرونا نخواهد بود.
این سیاستمدار 96 ساله اما در غروب زندگانی است.
میگویند که وقتی انسان به پیری میرسد، به آینده چندان نمی اندیشد. چون غرق در خاطرات و گذشته خودش و زندگیاش است.
خب حق هم دارد که به نوع زندگی ما نیندیشد و به نظم لیبرال جهانی به رهبری آمریکا بیشتر فکر کند.
او هنوز در سال 1944 پرسه میزند. به اضطراب و احساس خطر خودش در پیاده نظام دوم آمریکا فکر میکند.
خب بس است. مرا چه به تئوریسین سیاست خارجی ایالات متحده؟ حرف خودم را کامل کنم.
این روزها که ازفشردن دست دوستان تا سوگواری جمعی عزیزان را نمیتوانیم تجربه کنیم، احتمالا زمان زیادی باید برای خود صرف کنیم تا به سبکِ زندگی پسا کرونا برسییم.
اول دردِ شدید از دست دادن قسمتی از سبک زندگی مان، بعد شاید انکار فقدان و توهم حضورش.
در پایان هم با آن کنار بیاییم و برای بقیه زندگی طرحی نو در اندازیم.
الان که جهان در فاصله است، جدایی ما با خودِ قبلی مان و تمام سبکِ زندگی او شاید نزدیکتر باشد.
اگر از نوشته بالا خوشتان آمد، میتوانید این دو نوشته را هم بخوانید:
شاید خیلی خودخواهانه و بد به نظر برسه این حرفم
ولی من همیشه دلم میخواسته وهنوزم میخواد یک جایی دور از آدم ها و رفت و آمدنشون زندگی کنم
جایی که فقط مجازی با آدم ها در ارتباط باشم
بخاطرهمین روابطم محدوده به دو سه نفر رفیق صمیمی تو دنیای واقعیم و ارتباط های بیشتر تو دنیای مجازی هست
و حداقل امکان نبودن توهیچ جمعی رو ترجیح میدم
توی خونه اگه کسی نیاد اتاقم بهم سربزنه اگه شام و ناهار نخورم حتی خانواده ی خودمم نمیبینم
خیلی وقت ها وقتی خونه هستم خانواده فکرمیکنن رفتم بیرون چون خودم رو گوشه کنارهای خونه قایم میکنم و غرق سکوت میشم تا دیده نشم
سبک زندگیم سالهاست این مدلی هستش و من دوسش دارم
حتی اگه بشه و بتونم برم یه شهر یا کشور دور زندگی بکنم که هیچکس از اشناهام نباشه که چه بهتر
همیشه دلم میخواد آدم ها رو فقط از دور تماشاکنم نه نزدیک
از وقتی کرونا اومد تنها منم که گویا این سبک زندگی یعنی دوری از همه ی آدما و مکان های عمومی برام راحتتر بوده
و خدا از سر این حرفم بگذره که خیلی خرسندم روابط خانوادگی محدود شده و از جمع خاله زنک بازی ها و حرفاشون که بعدا باید بحث هایی بخاطرش با خانواده داشتم راحت شدم
زندگی قبل کرونا و پسا کرونا برای من شبیه به همدیگه هست
نه تمرینی لازم دارم نه نگران اینم که قراره دلتنگ زندگی قبلیم بشم
دقیقا زندگی من خیلی وقته توش ویروس کرونا داره 🙂
اما نگران میشم برای آدم هایی که بلدِ این نیستن بدون آدم ها و تفریح کردن چطور باید از این به بعد زندگی کنن
ممنون از زمانی که میگذاری و نظرات طولانی مینویسی.
کرونا امسال یک سری خوبی داشت و اولیش برای من این نبود دید و بازدید عید بود.
به هرحال یک رفت و آمد های بی موردی بود که قطع شد با یک هزینه گزاف برای بشریت:)
یک عالمه ملاقات با دوستان و جلسه این ور و آن ور هم در اسفند و الی ماشالله لغو شد.
این هم زمان خوبی باز کرد برای همین راحت نشستن.
به نظرم ولی در کل میشه کنار بیان بقیه هم با این نوع سبک زندگی هم.
چون سرآمد دولت شب های وصل، بگذرد ایام هجران نیز هم.
وقتی مطلبی برام جذاب باشه و حرفی درموردش داشته باشم زیاده گویی میکنم 🙂
اینکه هزینهی گزافی بابت این موضوع دادیم درسته و خب بابتش من هم خوشحال نیستم
مشخصا ضرر این ماجرا بیشتر بوده
ولی خب بشر باید یادبگیره چطوری با این پیش آمدها دست و پنجه نرم کنه
اینکه دائماً همه غر میزنن بخاطر این جریان و عصبی هستن از این اوضاع خوب نیست امیدوارم همگی بتونن یادبگیرن و بفهمن این جریان داره بهشون یک درس دیگهای میده
اره دقیقا موافقم با حرفات.
قبلا یه چیزایی در موردش نوشتم تو «چند جمله در مورد افسون زمان های پرملال»
ممنون از زمانی که میگذاری 🙂