نوع درد ها همیشه برایم جالب بوده است. یکی از ملال قرنطینه مینالد و آن یکی دل نگران دستفروشی خود جلوی مترو است. نمیتوانم درد های آن پیرمرد را ببینم و افسوس نخورم.
یا این که خندهام نگیرد به کسی که تنها دردش در خانه ماندن است. خب البته آن هم برای او سخت است دیگر. بگذریم.
آلن دوباتن کتابی دارد به نام «در باب مشاهده و ادراک». نمیدانم چرا این کتاب به این صورت مرا، همانند عشقبازی بیوقفه ای، به خودش جلب میکند.
بخشی دارد به نام افسون اماکن پرملال. شهر خودش، زوریخ، یکی از بورژواترین شهر های دنیا را توصیف میکند.
میداند که شاید این چندان صفت مثبتی تلقی نشود، به طوری که فلوبر «نفرت از بورژوازی را سرآغاز خردمندی دانسته بود».
به گفته خودش بنا به نظام ارزش گذاری رمانتیک ها، بورژوا بودن به معنای جان کندن زیر فشارِ دغدغه پول، امنیت، سنت، نظافت، خانواده، مسئولیت، زهد فروشی و شاید قدم زنی روح فزا در هوای تازه است.
معتقد است که اگر دختری به زوریخ علاقهمند شود، میتواند به مکنونات وجود او هم علاقهمند شود.
پارتنری داشت به نام ساشا، که حوصله اش ازین شهر سر میرفت. تحمل آن همه پاکیزگی و آرامش شهری را نداشت.
همیشه همین نظر را دارم که آدم هایی که زود خسته میشوند، خودشان هم خسته کنندهاند.
من هم کم کمک از بی حوصلگی ساشا صبرم سرآمد. کسی را میخواستم که خودش آن قدری در درون جالب باشد که از من سراغ یک شهر«جالب» نگیرد؛ کسی که به اندازه کافی به سرچشمه اشتیاق نزدیک باشد تا برایش «سرگرم کننده» بودن شهر چندان اهمیتی نداشته باشد؛ کسی که با جنبه های تاریکتر و غم بارتر روح آدمی آشنا باشد تا به استقبال سکون آخر هفته زرویخ بشتابد. من و ساشا دیگر از یک قماش نبودیم.
آلن دوباتن، در باب مشاهده و ادراک
به جای «شهر»، «زمان» را بگذارید.
قرنطینه قرار نیست فسردگی و پژمردگی بیاورد. سعی میکنم همدم خوبی برای خودم باشم آنموقع ملال کم به سراغم میآید.
سعی میکنم کارهایم را چنان جدی انجام دهم که جایی برای ملال نباشد. خودم را در لحظه ها و مکان ها جاری ببینم تا ملال به سراغم نیاید.
احتمالا در آینه قرنطینه، «وجود سبک و بی معنای ما» بیشتر به چشم میخورد.
منم حس خوبی به «زیادی اذیت شدن» و «ملال زیاد» از این دوران ماندن در خانه ندارم. شبیه یه بهشته بیشتر برام.
حداقل برای محک زدن خودم. وقتی که هیچ کسی، حتی با هماهنگی در خونه رو نمیزنه، وقتی که هیچ انتظاری برای تلف کردن وقت در ترافیک نیست، وقتی که خورشید بارها پشت سرهم دور زمین میجرخه و من میتونم تصمیم بگیرم که کی بیدار بشم و کی بخوابم و چطور زمان رو بگذورنم، دنیا چه چیز بیشتری میتونه بده که ملال هم بیاد؟
دقیقا سعید عزیز.
میفهمم حس بهشت بودن رو. کرونا به نوعی باعث شده که فعالیت های فقط و فقط ضرور بمونند و دیگه هیچ. ضرور از بابت ارتباط فیزیکی با دنیای دیگران.